«خِـردِ عشـق»
«از بر عقل، دلم واله و دیوانه گذشت/ ز پَر و بالِ قفس همچو که پروانه گذشت
در جهانبینی عقل عمر گرانمایه ما/ گرم ظاهر شد و باطن همه افسانه گذشت
آه و افسوس که ایّام به گمانی باطل/ همه در مَلعبه و بازی طفلانه گذشت
تا ز نجمش دیـد دل زُلفِ پریشان رُخش/ وقت عشق آمد و عقلم چه حقیرانه گذشت
دل شیدای مرا خالِ لبش مجنون کرد/ مرغ جانم نتوانست از این دانه گذشت
مدتی بوده دلم در بر عقل زندانی/ خوش نبــودش کزین فرصت جانانه گذشت
کُلُّ عَیبي و خَطأئي یُبَدَّل بِحَسَن/ اگرم دل به ولایت شد و مردانه گذشت
مُلکَتِ منطقِ عشقی که بوَد عقلِ ولاء/ سزد آنرا که ز مفهــوم دلیرانه گذشت
جامع عشق و خِرد گشت در این سیر ولاء/ آنکه چشمش به ولیّ بود و ز بیگانه گذاشت
ماجرای خردِ عشـق چنان است که دل/ بَهر حُکمش ز مَنَش مست و صمیمانه گذشت
دل که آزاد نشد گَـردِ تعلق با اوست/ خنک آن دل که ازین خانه ویرانه گذشت
نبوَد علت و معلـولِ دل از عقلِ مشوب/ چونکه عشق آمد از این مذهب کُفرانه گذشت
کردم از دولت نجمم تا به وحدت إقرار/ کثرت از دل رَخت بست و «غیر» از این خانه گذشت
شوکَتِ کثرتِ حقش به ظهور آمد باز/ خوش زمانی است که آن کثرتِ بُتخانه گذشت
آنچه گردید دلم را همه از شُرب مدام/ جلوه حشمتِ یار است که شاهانه گذشت
هرچه در نظم جهان است بوَدش عدل إله/ دیده، حق دید و ز اغیار بصیرانه گذشت
نکند تکیه بر ایّام هرکه دارد «أیّام»/ ای خوش آن دل که ز ایّام حکیمانه گذشت!
إنَّ في قَلْبي یُقالُ «نَحنُ أیّامُ اللّه»! / زان سپس جذبه معشوق به کاشانه گذشت
کُـلُّ یَـومٍ فیالوجودِ فَـهُوَ یَومُ اللّه/ که همه حضرت یار است به پیمانه گذشت
نگهش گشته مرا رجعتِ جان آنَ فآن/ نشود دل که از این عشرتِ رندانه گذشت
شاهد غمزهٔ یارم به سحرگاه سلوک/ جذبه عشــق ز معشوق به میخانه گذشت
بر درِ عشق ندارد دل بیدرد جایی/ خنک آن دل نه از این نکته دُرّدانه گذشت
من و عشق و من و اشک و دل و جان، بی چه و چون/ همه در راه غم از گریه مستانه گذشت»
#خسرویار